نشست «تساهل و رواداری در اندیشه امام خمینی(ره)» با حضور عباس فتحی مدرس دانشگاه، به همت کانون اندیشة جوان در صفحه اینستاگرام کانون برگزار شد.
وی در ابتدا، به تعریف مفهوم تساهل و تسامح پرداخت و گفت: مفهوم مدارا، تساهل و تسامح به معنای سهل و ساده گرفتن، سخت نگرفتن، همراهی کردن و اجازه دادن به طرف مقابل برای ابراز عقیده است و معادل مفاهیم دیگری مانند حلم، بردباری، عفو و بخشش در فرهنگ اسلامی است. مدارا و تساهل و تسامح، مفهوم و آموزهای مشترک بین اسلام و ادیان الهی است. مخصوصاً اسلام قهرمان تساهل و تسامح است، آنهم نه فقط در زمینههای اخلاقی، بلکه در تمام زمینههای اخلاقی، عقیدتی، سیاسی و فقهی.
از جمله قرآن در جهت اخلاقی میفرماید: «و بندگان خدای رحمان کسانی هستند که در روی زمین به آرامی راه میروند و چون جاهلان به آنها سخنی گویند، به سلامت پاسخ گویند»(فرقان/۶۳). و در جنبة عقیدتی و نظری میفرماید: «پس [ای پیامبر] بشارت ده آن دسته از بندگان مرا که به سخنان ارزشمند گوش فرا میدهند و از بهترین آن پیروی میکنند. آنانند کسانی که خدا هدایتشان کرده و آنانند صاحبان خرد»(زمر/۱۷و۱۸).
از نظر سیاسی نیز، علاوه بر دستورات بسیار در کتاب و سنت در این جهت، به گواهی تاریخ، هم زیستی مسلمانان با پیروان ادیان دیگر و عدم سخت گیری بر آنان، همانطور که در حال حاضر مشاهده میشود، نشان دهندة مدارا و سهل گیری و سادگی اسلام در عین حفظ اصول است. ایگناسیو اولاگوئه، اندیشمند اسپانیایی، در کتاب «هفت قرن فراز و نشیب تمدن اسلامی در اسپانیا»، میگوید دو ویژگی اسلام را در جهان نشر و بسط داده است، یکی عقلانیت و دیگری سهل و ساده بودن اسلام.
نکته قابل توجه در بحث حاضر این است که مدارا و تساهل، مفهومی مشترک بین اسلام و در اندیشههای لیبرالیستی و اصلاح گرایانة عصر حاضر است و بلکه ویژگی لیبرالیسم به شمار میرود. اما تساهل و تسامح در لیبرالیسم، غیر از آن چیزی است که در ادیان الهی مخصوصاً اسلام مورد نظر است. در اسلام، تساهل و تسامح یک اندیشة عقلانی و برگرفته از عقلانیت و انسانگرایی خاص اسلامی است، اما در لیبرالیسم، برعکس بر اساس نفی عقلانیت و «عدم امکان دستیابی به حقیقت» قرار دارد. به همین خاطر لازم است مقدمتاً منظور لیبرالیسم از تسامح و تساهل را مورد بررسی قرار داده و بعد به «تساهل و تسامح در اندیشه امام خمینی(ره)» بپردازیم.
لیبرالیسم، یعنی آزادیخواهی و به گروههایی که به نحوی آزادی انسان را شعار خود قرار دادهاند، لیبرالیست گفته میشود که طیف بسیاری از اندیشهها را در بر میگیرد. البته پیدا کردن تعریف واحدی از لیبرالیسم کاری بسیار مشکل و شاید غیر ممکن است. اما به نظر میرسد با توجه به خاستگاه لیبرالیسم میتوان محور اصلی لیبرالیسم را پیدا کرد.
به لحاظ تاریخی لیبرالیسم محصول مقاومتهای مردم و متفکران در مقابل سختگیریها و خشونتهای کلیسا بوده است. براساس گفتة خود اندیشمندان مسیحی و یهودی، کلیسای قرون وسطایی چهار ویژگی اصلی داشت: ۱- اعتقاد به حقانیت مطلق کلیسا و متن انجیل، ۲- نفی تفکر و عقلانیت، ۳- مخالفت با علم، ۴- خشونت کلیسا در حد سوزاندن علما و مخالفان کلیسا. این عوامل موجب شد جهان مسیحیت در تاریکی مطلق فرو رود که تا قرن سیزدهم و چهاردهم ادامه یافت. در اثر جنگهای صلیبی در این زمان، و آشنایی جهان مسیحیت با علوم اسلامی، روشنگری آغاز شد و قرون وسطی از لحاظ علمی سر آمد. پس از این آشنایی است که مخالفتها با کلیسا آغاز میشود.
لذا میتوان تفکر خشونت گرایی لوتر و به قول آربلاستر سبُعیَّت لوتر و کالوین، شکاکیت دکارت، تجربه گرایی جان لاک، و قدرت گرایی هابز و عقلانیت ذهنی محض کانت، و مباحث هگل و حتی مارکسیسم را، به نوعی اندیشه لیبرالی دانست. چرا که جوهرة تمام آنها مخالفت با رفتار خشونت آمیز کلیسای قرون وسطی است. لذا آنچه از نظر تاریخی و جامعه شناختی، محور اساسی تفکر لیبرالیستی است، «مخالفت و مقاومت در مقابل کلیسا» است.
از نظر عقلانی نیز میتوان شکاکیت و عدم دستیابی به حقیقت را محور اندیشههای لیبرالی دانست که جامع اندیشة مادی مارکس و نیز لیبرالیسم پوپری است که خود آنرا نقادیت عقلانی (rational criticism) مینامد که توضیح آن خواهد آمد.
چون پوپر در کشور ما بهتر شناخته شده و رهبر لیبرالیستها و اصلاح طلبان ایرانی به شمار میرود، به همین خاطر به اندیشة لیبرالیستی و تسامح و تساهل از دیدگاه او اشاره میشود. وی توسط شاگرد برجسته و پرکارش آقای عبدالکریم سروش در ایران معرفی شد و به خوبی اندیشههایش رایج گشت. اما به جای نقد و بررسی گرفتار سیاسیکاری شد که مانع شناخت صحیح اندیشة او و هر اندیشة دیگری است. پوپر در مقابل مارکسیسم ایستاد و ضد مارکسیست محسوب میشود. این از نظر ارادة شخصی او درست است، اما از نظر عقلانی و توابع و لوازمات منطقی، درست نیست و بلکه با تعجب باید گفت که از جهت مبانی فکری، او خود یک مارکسیست و دترمینیست هگلی است.
توضیح بیشتر اینکه مارکسیسم به چهار اصل دیالکتیکی معتقد است: ۱- تاثیر متقابل، ۲- تحول عام یا حرکت یا شدن، ۳- تضاد دیالکتیکی و ۴- اصل جهش یا انقلاب. این چهار اصل را قوانین قطعی حرکت تاریخ میداند و دورههای تاریخی را بر اساس آن پیش بینی میکند.
از نظر فلسفة اسلامی انتقادات زیادی به مارکسیسم وارد است از جمله در اصل «تحول عام یا حرکت». این اصل میگوید «همه چیز در تغییر و شدن است» و هیچ چیزی در دو آن به یک حال نیست. یعنی هم جهان ماده و هم غیر ماده، هم مجردات و بسائط که البته مارکسیسم به آن معتقد نیست، هم جهان عینی و هم ذهنی و افکار و اندیشهها، همه چیز در تغییر دائم.
ما حرکت در ماده را قبول داریم، بلکه ماده را عین حرکت و شدن میدانیم. اما حرکت و تغییر در بسائط و ادراکات را قبول نداریم. قوانین جهان ذهن با جهان عین و ماده تفاوت دارد. لذا اصل تحول عام را باطل میدانیم به دلیل آنکه ادراکات و حقائق را هم شامل میشود از جمله خود همین ادراک و همین قضیه را که «همه چیز در تغییر است». این اصل بر اساس خود این اصل تغییر میکند و تبدیل میشود به ضد خود و آن اینکه «همه چیز در تغییر نیست». پس این اندیشه خودنقض یا پارادوکسیکال است.
دیگر اینکه بر اساس آن ما هرگز به حقیقت نمیرسیم. زیرا بر فرض در لحظهای به حقیقت برسیم، در کسری اندک از ثانیه، باصطلاح در یک آن یا یک اپسیلون، این حقیقت تبدیل به غیر آن میشود، یعنی آنچه حقیقت فکر میکردیم حقیقت نبوده است و حقیقت آن چیزی است که در این لحظه مییابیم نه آن، و این چرخه تا بینهایت ادامه دارد!
انتقاد سوم اینکه از نظر فلسفه اسلامی صور ذهنی تغییر نمیکنند. دلیل آن این است که حکم به تغییر صور ذهنی مستلزم ثبات آنها است. یعنی وقتی حکم میکنیم که صورتی ذهنی یا فکری تغییر کرد، باید آن صورت قبلی باقی و ثابت باشد که بتوانیم حکم کنیم تغییر کرد. اگر خود صورت ذهنی تغییر کند، از کجا میتوان فهمید تغییر کرد؟ از هیچ! پس صور ذهنی تغییر نمیکنند.
اما پوپر در انتقادات خود به اصل آخر توجه دارد یعنی اصل جهش یا انقلاب. پوپر مارکسیسم را تاریخیگری (historicism) یا جبر تاریخی و دترمینیسم تاریخی میداند و به آن انتقاد قوی دارد. میگوید (در کتاب ارزشمند فقر تاریخیگری) که پیش بینی تاریخی ممکن نیست، زیرا بر فرض ممکن باشد، همین پیش بینی حادثهای است که میتواند در پیش بینی تأثیر کند و آن را تغییر دهد. یعنی اصل پیش بینی تاریخی خود نقض (paradoxical) است. این انتقاد درستی است اما در ادامه خواهیم دید که با مبانی خود پوپر ناسازگار است و او در این زمینه به تناقض میافتد.
برای ادامه توضیح مبنای دیگری از پوپر لازم است. پوپر اطریشی الاصل و ساکن انگلستان بود. میگوید من در نوجوانی مارکسیست شدم ولی بلافاصله ضد مارکسیست شدم. علت آن بود که حزب سوسالیست اطریش تظاهراتی ترتیب داد که چند نفر در آن کشته شدند. من با خودم فکر کردم که چرا ما باید دیگران را به راه و نظرمان دعوت کنیم و آنها را به کشته شدن در این راه بکشانیم؟! فهمیدم علت آن جزم گرایی است. یعنی مارکسیسم فکر میکند که به حقیقت رسیده است و مخالف خود را باطل میداند، لذا به خود حق میدهد که دیگران را به راه خود کشانده و تا حد مرگ آنها را تشویق به پایداری کند. اما اگر ما فکر کنیم که به حقیقت نمیرسیم، هرگز کسی را به راه خود نمیکشانیم و هر آن منتظریم که فکر ما و نظر ما ابطال شود.
میگوید «ما هرگز به حقیقت نمیرسیم». اگر ما به این امر مهم یعنی «عدم امکان دست یابی به حقیقت» پی ببریم، دیگر کسی را به راه خود با قاطعیت دعوت نمیکنیم و دیگران را باطل محض نمیدانیم و با دیگران مدارا خواهیم کرد و تساهل و تسامح خواهیم داشت. ما باید فکر کنیم اندیشة ما نیز ممکن است اشکال داشته باشد و دیگران را باطل محض ندانیم. در این صورت است که تسامح و تساهل و مدارا خواهیم داشت. پس انقلاب نتیجه دگم و جزمیت و تساهل و تسامح نتیجه عدم اعتقاد به حقانیت نظر خویشتن است.
پوپر انقلاب خشونت آمیز را رد میکند و به جای آن اصلاح (reform) و مهندسی اجتماعی (social engineering) را پیشنهاد میکند. به این معنا که ما به جای انقلاب باید از راه افکار عمومی آرام آرام خرابیها را اصلاح کنیم. ما باید برای سامان دادن به جامعه، گام به گام و آجر به آجر پیش برویم، نه آنکه بولدوزور بیندازیم و حکومت را نابود کنیم. او معتقد است انقلاب فرزندان خود را میخورد و همیشه وضع را بدتر میکند.
در زمینة علوم تجربی میتوان نظر وی را با مسامحه پذیرفت. او اثبات گرایی (positivism) در علم تجربی را نمیپذیرد و میگوید هیچ اصل تجربی، قطعی و لایتغیر نیست و همیشه ممکن است ابطال شود. از نظر او نقش تجربه در قوانین علمی این است که نظریات علمی را ابطال کند نه اثبات. این نظر خود را ابطال پذیری (refutability) مینامد.
اما عجیب است که او این نظر را به تمام نظرات تجربی و غیر تجربی، تعمیم میدهد. میگوید ما هرگز به حقیقت نمیرسیم حتی اگر هم حقیقت را بگوییم نمیدانیم که این حقیقت است یا نه. میگوید ما هیچ چیز نمیدانیم، همة ما هیچ چیز نمیدانیم. بنابراین، چون چیزی نمیدانیم و به حقیقت نمیرسیم، باید تساهل و تسامح داشته باشیم. مبنا و اساس مدارا و تساهل و تسامح لیبرالیستی همین اندیشة غیر ممکن بودن رسیدن به حقیقت و «همه هیچ ندانی» است.
این اندیشه پوپر از نظر اخلاقی توصیة خوبی است. اینکه ما باید مسامحه کنیم و بدانیم همیشه به علم مطلق نمیرسیم. بوعلی هم گفت: تا بدانجا رسید دانش من که همی دانم که نادانم. قرآن کریم نیز میفرماید: «وَ ما أُوتيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَليلاً» (اسراء/۸۵) یعنی ما به شما مگر اندکی از علم ندادیم.
اما اشکال پوپر اینجا است که همه آنچه را که میدانیم غیر حقیقی میداند. میتوان گفت نظریه پوپر یک مرحله از شکاکیت نیز فراتر است و همه هیچ ندانی است به این معنا که نه تنها من نمیدانم که به حقیقت میرسم یا نه، بلکه میدانم که «به حقیقت نمیرسم»، بعلاوه میدانم که هیچ کس دیگری هم به حقیقت نمیرسد.
گرچه عجیب و غیر منتظره است، لکن صدای پای مارکسیسم در اندیشة پوپر به وضوح شنیده میشود. زیرا همان انتقادی که به مارکسیسم وارد بود، به اصل عدم دست یابی به حقیقت هم وارد است. یعنی این اصل هم خودنقض و پارادوکسیکال است. زیرا اگر حقیقت است، پس خودش را نقض میکند، چون رسیدن به یک حقیقت را اذعان میکند. اما اگر حقیقت نیست، معنای آن این است که میتوان به حقیقت رسید. پس این اصل اگر درست باشد غلط است و اگر غلط باشد درست است. لذا اندیشهای پارادوکسیکال و غیر قابل قبول است و مبنای هیچ اندیشة دیگری از جمله تساهل و تسامح نمیتواند باشد. چون همانقدر که مؤید تساهل و تسامح است، مبطل آن هم هست! زیرا اگر به حقیقت نمیرسیم نمیتوانیم بگوییم که مارکسیسم و دیکتاتوری و دترمینیسم و غیره غلط است یا درست.
مارکسیسم میتواند بر اساس همین اندیشه به پوپر بگوید که چون به حقیقت نمیرسی نمیتوانی بگویی که اندیشة من غلط است یا درست. البته پوپر خواهد گفت این یک حدس (conjecture) است نه قطع. مارکسیسم هم میتواند بگوید تو هم نظر ما را یک حدس بدان که تجربه آینده آنرا ابطال کند. بعلاوه میتواند بگوید چون ابطال یک حقیقت است، هرگز نمیتوانی ابطال کنی!
الغرض آنکه نظر پوپر نفی عقل و عقلانیت است به نام عقل. چون کار عقل رسیدن به حقیقت است. همه کارة اندیشة ابطال گرایی پوپر مانند هگلیستها و مارکسیستها، تاریخ است و در اندیشة او هم عقل در پای تاریخ گردن زده میشود.
به همین خاطر است که پوپر با اینکه پیش بینی مارکسیتی تاریخ را انکار میکند، آنرا اثبات هم میکند! زیرا خود اینکه میگوید «پیش بینی ممکن نیست چون پیش بینی در پیش بینی تأثیر دارد»، یک پیش بینی تاریخی است، آنهم پیش بینی قطعی! یا اینکه میگوید انقلاب همیشه وضع را بدتر میکند، خودش یک پیش بینی تاریخی مارکسیستی است ولی با ادعای لیبرالیستی.
اصل «عدم دست یابی به حقیقت»، از جهت منطقی هم مؤید مارکسیسم است و آن اینکه چون ما به حقیقت دست نمییابیم، باید تسامح و تساهل داشته باشیم. حال اگر کسی مانند مارکسیسم معتقد باشد که به حقیقت رسیده است، میتواند تسامح و تساهل نداشته و دیکتاتور باشد. این نتیجة منطقی آن قضیه است.
مدارا و تساهل و تسامح، اگر متکی به اصل دیگری نباشد که آن اصل عقلانی باشد، به ضد خود منجر میشود. چون معنی آن این است که باید در مقابل زور و قدرت برتر هم تسامح و تساهل و مدارا داشت. آیا این همان حرف لوتر نیست که میگوید: «عدم اطاعت از قدرت از هر فساد و بی حیایی و جنایتی بالاتر است»؟
پوپر خود به پارادوکس آزادی و لیبرالیسم اذعان دارد و آنرا در چند جای کتاب ارزشمند «جامعة باز و دشمنان آن» بیان کرده است. لذا میگوید آزادی نیاز به دولت دارد. اما خود میگوید دولتها بزرگترین گانگسترها هستند!! به وضوح دیده میشود که اندیشههای لیبرالیستی، چه در نظر و چه در عمل به نقض و ضد خود منجر میشوند.
در عمل کشورهایی که مدعی آزادی گرایی و لیبرالیسم و دموکراسی بوده و هستند، بزرگترین جنایتها را در طول تاریخ مرتکب شدهاند. آمریکاییهای سفید پوست ۱۸ میلیون نفر از سرخ پوستان بومی آمریکا را قتل عام و نسل کشی کردند. آمریکا تنها کشوری است که بمب اتم به کار برده، چند کشور از جمله ویتنام را با خاک یکسان کرده است. آمریکا حدود سه چهارم جمعیت ویتنام را و حتی موش و گربهها را با بمبهای شیمیایی و سمی قتل عام کرد. در حال حاضر میز جنایات آن را در عراق و افغانستان و سوریه و یمن شاهدیم. همان موقع که آمریکا مرتکب چنین جنایاتی میشد لیبرالیستها داشتند از حرکت آمریکایی دفاع میکردند. پوپر هم میگوید بهترین کشور لیبرالیست، دموکراتیک و سوسیالیست آمریکا است. لذا به وضوح تناقض مارکسیسم را در اندیشة لیبرالیستی پوپر میتوان دید.
تناقض درونی لیبرالیسم پوپری و روح مارکسیستی آن، در آینة تفکرات شاگردان او از جمله آقای عبدالکریم سروش واضحتر دیده میشود. ایشان نظریهای را تحت عنوان «قبض و بسط تئوریک شریعت» مطرح کرد که به وضوح یک اندیشة مارکسیستی و بر اساس ماتریالیسم تاریخی است، گرچه او نیز مانند پوپر خود را ضد مارکسیست میداند و این گفته را هرگز نمیپذیرد. این نظریه نه تنها تناقض درونی مارکسیسم، بلکه تناقضات عجیب و غریب دیگری هم در بر دارد که ما آنها را در کتاب «قبض و بسط در میزان قبض و بسط» شرح دادهایم. در اینجا مختصر اشاره میشود و برای مشرح بحث و اطلاع از این تناقضات میتوان به این کتاب مراجعه کرد.
این نظریه میگوید «معرفت دینی و فهمهای دینی همه در تغییرند». سپس وفادارانه به استاد، تعمیم پوپری به میان میآید و میگوید تمام معرفتها و ادراکات بشری همگی به صورت موجبة کلیه در تغییرند، حتی همین ادعا که تمام فهم و ادراکات بشری در تغییر است.
این اندیشه همان تناقض درونی و خودنقضی مارکسیسم را در بر دارد. زیرا معلوم است که وقتی این فهم تغییر کند، اولین چیزی که تغییر میدهد، خود همین فهم است که منجر میشود به اینکه: همه فهمها در تغییر نیستند. اینجا است که تناقض مارکسیستی نمایان میشود. حتی ایشان تعبیر عجیبی دارد و میگوید فهمهای ما تحول و تکامل ملکولی و شیمیایی دارند یعنی همانطور که یک ملکول بزرگتر میشود و تحول پیدا میکند، نظریات و افکار نیز تحول و تکامل پیدا میکنند. این مادیگرایی عجیبی است و دقیقا همان اندیشه تحول عام ماتریالیسم و تحول دیالکتیکی است. ایشان جهد بسیار کرده است که این اشکال را پاسخ دهد ولی نشده است.
سخن پایانی آنکه تساهل و تسامح نیاز به یک اصلی دارد که بر آن تکیه کند و گر نه خودنقض خواهد بود. در اندیشه لیبرالیسم شکاکیت و عدم رسیدن به حقیقت، مبنای تساهل و تسامح قرار میگیرد. اما در اسلام اصول دیگری مبنای مدارا تسامح و تساهل قرار میگیرد که عبارت است از سه اصل توحید، عقلانیت و برابری انسانها.
پاسخ